اردیبهشت ...

هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم یک شب دوری از پسرم تا این اندازه بی تابم کنه.بارها پیش آمده بود که مجبور بودم برای انجام کاری ساعتهای طولانی پسرم رو پیش مامان خودم یا مامان همسرم بگذارم ولی هیچ وقت پیش نیامده بود که حتی برای یک شب دور از هم بخوابیم. 

طبق معمول ماجرا از خونه مامان شیرین (مامانم) شروع شد.بارها اتفاق افتاده بود که موقع خداحافظی پسرک ما جا بزنه و با گریه و زاری خودشو بچسبونه به مامان شیرین یا یکی از دائیهاش و نخواد بیاد خونه.در اینطور مواقع من و بابا مهران میرفتیم و 1 یا 2 ساعت بعد دائی امیر ایلیای ما رو میاورد خونه و تحویل میداد. 

یه شب طبق معمول که ما منتظر آمدن پسرک بودیم مامان شیرین زنگ زد و گفت که نمیتونه ایلیا رو راضی به اومدن بکنه و پیشنهاد داد که بگذاریم اون شب رو ایلیا منزل اونها بخوابه.منو بابا مهران با کلی تردید قبول کردیم .بالاخره موقع خواب شد و بابا مهران خوابید ، ولی من همچنان منتظر بودم که هر لحظه پسرم در بزنه و بیاد .یک ساعت ، دو ساعت، سه ساعت ، چهار ساعت گذشت تقریبا ساعت سه و نیم نیمه شب بود و من مطمئن شدم که دیگه پسرم نمیاد.بنابراین رفتم تا برای خواب آماده بشم ولی مگه این بغض لعنتی میگذاشت.چند بار خواستم زنگ بزنم و بگم بابا بچه منو بدید ،ولی به ساعت که نگاه میکردم دستم کشیده میشد. 

ساعت 8 صبح جلوی در خونه مامانم بودم.رفتم پسرم رو بیدار کردم و کلی بوسیدم و بوئیدمش.مثل این بود که چند ساله ندیدمش.به نظرم کلی تغییر کرده بود.من غرق احساساتم بودم که ایلیا خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت مامان چه خبر؟ 

برام کلی عجیب بود ! از اینکه پسرکم به خاطر دوری از من هیچ حسی نداشت یخ کردم.بعدا از مامانم شنیدم که ایلیا تا ساعت 3 بیدار بوده و غر غر میکرده که مامانمو میخوام ولی چون فکر میکردن که من خوابم نیاورده بودنش.از شنیدن این جملات یک نفس راحت کشیدم.پس این پسرک مغرور ما دلتنگمون شده بود و به روی خودش نمی آورد! وقتی برگشتیم خونه بلافاصله بغلم کرد و گفت مامان دوستت دارم.منم ذوق مرگ شدم و کلی با هم عشقولانه در کردیم. 

این بود خاطره اردیبهشت ماه ما.  

از پارسال تا امسال...

هفته اول بهمن ۸۹ 

مادربزرگ خوب قصه ها رفت.... 

ایلیا متحیر و وحشت زده از اینهمه آدم سیاه پوش٬ از اینهمه شیون و از اینهمه اندوه. 

ایلیا:مامان ناحارتی (ناراحتی)؟؟ 

میگم: بله مامان جون٬ خیلی ناراحتم. 

میگه:چرا؟ 

میگم:چون مامانی رفته. 

میگه :ناحارت نباش ٬ زودمیاد.  

میگم:نه مامان جون٬ دیگه نمیاد.رفته بهشت.هر کسی بره اونجا دیگه نمیاد. 

میگه:چرا رفته؟ 

میگم:چون مریض بود. 

میگه:من که بوسش کردم.خوب نشد؟ 

میگم:چرا مامانی خوب شد٬بعد رفت. 

میگه:مامان تو نری ها. 

میگم:باشه مامان جون.تا تو بزرگ نشی تصمیم ندارم برم. 

در حالیکه دست میزنه میگه:آفرین مامان. 

     

  

 

 

هفته آخر اسفند ۸۹  

بالاخره نامزدی دایی احسان که به خاطر درگذشت مادر بزرگ خوبم  به تعویق افتاده بود٬ رسمی شد. 

ایلیا:مامان دایی احسان عروسی شده. 

میگم :بله . 

میگه: (با کمی فریاد) ای وای.من که هنوز بلد نیستم بیقصم (برقصم). 

میگم:کسی قرار نیست برقصه.توهم به موقعش یاد میگیری. 

میگه :باشه.ولی برام کلاه عروسی بخر .(منظور از کلاه عروسی :تور سفیدی است که به سر عروس خانومها میزنند.)  

     

  

 

 

۲۹ اسفند ٬ ساعت ۲۱:۰۰ ٬ بعداز چیده شدن سفره هفت سین 

ایلیا نشسته جلوی میزی که سفره هفت سین روی اون چیده شده و چونه اش رو گذاشته روی دستهاش .. 

ایلیا :مامان الان عید مبارکه؟ 

میگم : نه مادر خیلی مونده. 

میگه : آخه پس کی عید مبارک میشه ماهی ها رو بخوریم؟ 

میگم : این ماهی ها رو که نمیخوریم. 

میگه : کی میخوره؟ 

میگم : هیچکس ماهی هفت سینو نمیخوره. 

با اعتراض میگه :ای بابا ..پس چرا خریدیمشون؟ 

 

یک ساعت بعد...ازجلوی هفت سین رد میشم میبینم ماهیها مرده اند و آمدند روی آب 

فریاد میزنم ایلیا بازکه ماهیها مردند. 

بدون اینکه از اتاقش بیاد بیرون پرسید:میخوریمشون؟

تنگ ماهیها رو میگیرم جلوی صورتم و مایع قهوه ای رنگی رو توش میبینم.دوباره میپرسم : ایلیا چیزی ریختی تو آب ماهیها؟ 

میگه :نه.من فقط بهشون سمنو دادم. 

 

  

میان نوشت:برای اینکه سر سفره هفت سین ماهی داشته باشیم ٬ از چند روز پیش از سال نو سه بار ماهی خریدیم.ایلیا کاری نکرد که اونها بمیرند.طفلکها عمرشون به دنیا نبود.یکبار به علت بازی با ایلیا البته بیرون از آب مردند.یکبار به علت کامیون سواری بدون تنگ آب مردند و یکبارهم به علت نوش جان کردن سمنو.  

     

 

  

 

فروردین ۹۰ 

تعطیلات نوروز فرصت خوبی بود تا پسرکم برای سومین بار بهار طبیعت رو از نزدیک لمس کنه. برای پسرکی  سرشار از کنجکاوی٬ طبیعت میتونست سوژه های بکری برای تحریک و ارضای این حس بی پایانش داشته باشه٬ پس راهی سفر شدیم.سفری چند روزه به شمال سبز٬ همراه خانواده مادری.  

 

 

 

                

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

یک روز وقتی توی بغلم نشسته بود و داشتیم با هم عکسهای سفر رو نگاه میکردیم ٬ خاطراتش رو از سفر برای من شرح داد.شرحی شیرین که حاکی از بزرگ شدن و دقت کردن پسرکم روی جزئیات محیط اطرافش بود.پسرکم با هیجان و آب و تابی وصف ناکردنی از بزرگی دریا با من حرف زد.از نرمی ماسه های ساحل گفت.احساسش رو برای من توصیف کرد وقتی میمون کوچولوی توی باغ وحش رو لمس کرده بود.با من از هیجان اولین تجربه اسب سواریش گفت. و من متحیر به دهان پسرکم چشم دوخته بودم و دلم سر میرفت از این همه شیرین زبانی اش.مثل این بود که بعد از مدتها دیده بودمش.بزرگ شده بود٬بزرگ.این رو میشد تو رفتارش هم حس کرد.توی تکون دادن دستهاش موقع حرف زدن.توی بازیهاش و توی عوض شدن علایقش. 

این روزها دیگه توپ عجیب ترین و محبوب ترین اسباب بازیش نیست. 

این روزها ساعتی رو در روز نقاشی میکنه٬که تا قبل از این هیچ علاقه ای به این کار نشون نمیداد.این روزها به جای حیوانات پلاستیکی کوچکش حرف میزنه و قشنگ ترین داستانها رو خلق میکنه.این روزها بیشتر جملاتش با چرا شروع میشه.این روزها راجع به لباس تن من ٬ عوض شدن چیدمان منزل٬ رانندگی بد راننده تاکسی و خیلی چیزهای دیگه نظرش رو صریح اعلام میکنه. این روزها بزرگترین آرزوی پسرم داشتن سبیل است ! و هیچ چیز در دنیا برایش جذاب تر از دیدن ماشین نیسان نیست٬ آن هم فقط آبی رنگش.  

آرزو به قربان تمام آرزوهایت... 

  

 

 

 

 

 

 

 

۳۰ ماه باهم...

طفلکم دیروز چه نحیف بود و ناتوان...امروز ابر مردی شده برای خودش .با حضور این ابر مرد کوچک گاهی فراموش میکنم که آرزویی هم هست و هر بار که قد و قامت ۹۸ سانتی اش را مرور میکنم  دلم پر میشود از شکوه خلقتش.عاشق این عشقی هستم که گاه معترضم میکند برای دور شدن از خودم و گاه تا عرش می بَرَدم. 

امروز بعد از گذشت ۳۰ ماه٬گویی ۳۰ سال عاشق بوده ام .چه سخت بود! چه شیرین بود! وچه زود زود میگذرند این روزهای ناب ما !!... 

مرد کوچک من تا دیروز به سفید میگفت : فیفید...امروز میگوید: سیفید. 

مرد کوچک من تا دیروز به به ببر میگفت:دبررر.......امروز میگوید:پبرر. 

مرد کوچک من تا دیروز به رانندگی میگفت قاااان...امروز میگوید:رارنگیدی. 

مرد کوچک من تا دیروز به کفش میگفت:چش...امروز میگوید:کپش. 

مرد کوچک من تا دیروز نمیگفت بشقاب...امروز میگوید: قُشباق.  

مرد کوچک من تا دیروز پسر کوچولویی بود تماشایی و شیرین...امروز بزرگ مرد کوچکی است پر از  حس کنجکاوی و شور زندگی و همچنان شیرین و تا ابد شیرین. 

عزیز دل مادر ۳۰ ماهگی ات مبارک . 

خداوندا٬ بخاطر تمامی لحظه های شیرین وجود پسرم ٬ تا همیشه و همیشه بندهء توام . 

 

 

 

*******************

 

  

۲۵ دی ماه ۱۳۸۹ ٬ ساعت ۱۸:۰۰ 

بلافاصله بعد از اینکه پسرکم از خواب بیدار میشه میبرمش پشت پنجره تا بارش برف رو ببینه.با تعجب به آسمان نگاه میکنه و میگه : وااای.چگد (چقدر) سیفید(سفید) ریخته از اون بالا. 

میگم :بله عزیزم .این برفه .سفید و نرم و سرد.از آسمون میاد. 

میگه : چرا میاد؟ 

میگم: چون هوا سرده. 

میگه : چرا سرده؟ 

میگم : چون زمستونه .هوا سرده و برف میاد. 

صورتشو میبره نزدیک شیشه و هامیکنه.بعد از چند ثانیه با اعتراض میگه:اِ اِ مامان گرمش کردم ولی بازم میاد. 

آماده میشیم که بریم بیرون برای اولین تجربه برف بازی.

 

 

 

  

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

  

  

 

 

 

   

 ۲۶ دی ماه ۱۳۸۹ ٬ جلوی درب منزل .آدم برفی ساخت ایلیا و بابا مهران.  

  

 

پی نوشت : این پست مربوط به روزهای ۲۵ و۲۶ دیماه میباشد که به دلیل نداشتن اینترنت پر سرعت امروز ثبت گردید.

 

 

 

  

هین چند وقت پیش ...(۱)

توی بغلم نشسته و داریم با هم وبلاگ نوژا رو میخونیم.با تعجب میگه: مامان ببین چشمهاش چگد (چقدر) بزرگه!  

میگم :بله چشمهاش درشت و قشنگه . 

میپرسه : چرا چشمهای تو بزرگ نیست؟ 

میگم : خوب هر کسی قیافهء خودش رو داره. 

از بغلم پایین میپره و میره پی بازی ٬ چند دقیقه بعد در حالیکه دایناسورش رو در آغوش کشیده برمیگرده کنارم و میگه : مامان عیبی نداره که چشمهات کوچیکه .دایناسور بزرگ هم ٬ چشمهاش کوچیکه. 

 

 

 

  

  از یک کانال خارجی برنامه کودک موزیکالی پخش میشه .به من میگه : مامان آهنگش چه شکلیه؟ 

سعی میکنم ریتم آهنگ را با صدایم برایش بزنم . 

میگه : نه .بگو آهنگش دایره است یا مربع ؟  

میگم : نمیدونم عزیزم .این که میگویی یعنی چه؟ 

خنده ای میکنه و میگه : ای مامان تنبل .آهنگش مثلثه. 

خوب که به ترانه گوش میکنم میبینم سه تکه شعر و آهنگ پشت سرهم تکرار میشه.کلی ذوق میکنم که در ذهنش آهنگ و ترانه رو به تصویر کشیده ،در آغوشش میکشم و میبوسمش .خودش رو از بغلم بیرون میکشه و میگه : بسه دیگه ، لوس نشو.  

 

 

 

  

تو دستشویی نشسته و داره پی پی میکنه . فریاد میزنه که مامان . مامان .بدو بیا. 

سراسیمه و دوان دوان میرم در دستشویی رو باز میکنم .میگم : چی شده عزیزم افتادی؟ 

میگه :نه .بیا ببین این پی پی که کردم چگد (چقدر ) کوچولو و با مزه ست!! 

میگم : منو ترسوندی . باشه ، دیدم . میخواهی اومدی بیرون نقاشی بکشی ؟ 

میگه :نه .خودمو تکون میدم پی پیم میکشه. از ناکّاشی (نقاشی) خوشم نیمی یاد( نمیاد )!!  

 

 

 

   

دارم ظرف میشویم و پسرک جلوی آینه نشسته و با خودش زمزمه میکنه : 

عاخشتم ..عاشختم  ... عاگشتم ... عاشگتم ... 

فریاد زنان و دوان دوان میاد و میگه : مامان مامان ببین . دیگه نمیگم عاخشتم . میگم عاشگتم (عاشقتم). 

میگم : آفرین به ایلیا پسرم . 

میگه: نه. آفرین به خودم .از خودم یاد گرفتم.   

  

 

 

داریم آهنگ جان مریم استادنوری خدا بیامرز رو گوش میکنیم .میپرسه: مامان آقاهه چه رنگی میخونه؟ 

میگم : تو بگو ببینم .بلدی؟ 

میگه: آهنگش آبیه. آبی گشنگ ( قشنگ را میکشه و چشمهاش رو میبنده ) .(منظورش از قشنگ :ملایم است).  

میگم : خیلی خوبه که این چیزها رو بلدی . 

میگه (با قیافهءکاملا جدی) :بله .خیلی بلدم.  

  

 

 

 

پسرک موءدبم بابت همه چیز تشکر میکنه.بابا مهران از در وارد میشه .ایلیا میگه: سلام بابا جون .مرسی که از سر کار اومدی. 

  

 

 

 

تو تاکسی روی صندلی جلو نشستیم. طبق معمول شروع میکنه به سوال پرسیدن . 

میگه : مامان این چیه؟ 

میگم : آینه. 

میگه : این .این چیه ؟ 

میگم :آویز .به آینه آویزون کردن تا خوشگل تر بشه. 

میگه : چه شکلیه؟ 

میگم :نیم کره. 

چند دقیقه بعد .... 

میگه : مامان این چیه ؟(اشاره به شکم خیلی بزرگ آقای راننده ) 

زیر گوشش خیلی آروم میگم :شکم آقاست . 

میگه (البته به همان بلندی سابق) :مامان شکم آقا نیم کرهء بزرگه .واسهء این که خوشگل تر بشه.آفرین آقا... 

صدای خندهء مسافران صندلی عقب بلند میشه...وآقای راننده با اخم نگاهمون میکنه.. 

 ... : آقا ما پیاده میشیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خداحافظ پاییز

عجب فصلی بود پاییز امسال. پر بود از روزها و ماجراهای بد و خوب. 

جراحی ایلیا ٬ از پوشک گرفتن ایلیا ٬ اولین آرایشگاه ایلیا ٬ تولد خودم و مهرانم و خاله الهام ٬ سفرمون به جزیرهء زیبای قشم ٬ ورود یک عضو جدید به خانواده : الهه جون نامزد دایی امیر و شب یلدایی به یاد موندنی در منزل الهه جون . 

و اما ایلیا و پاییز... 

این روزها ایلیا حال و احوال زیاد میزونی نداره .شاید به خاطر اینه که خودم زیاد رو فرم نیستم.نمیدونم چرا ولی یک جورایی افسرده شدم.دلم یک تغییر بزرگ و اساسی میخواد. 

شاید هم به خاطر تغییر فصله . مامان شیرین میگه تو روزهای آخر هر فصل و روزهای اول فصل بعدش بچه ها یه چند روزی بدقلق میشن. شاید بد قلقی من هم به خاطر تغییر فصل باشه !!  

ایلیا دائم بهانه میگیره و  از من میخواد که تمام وقتم رو با اون بازی کنم ٬ من هم کوتاهی نمیکنم ولی بعضی وقتها کم میارم . یاد گرفته میگه حوصتلم رفت حالا چیکار کنم؟ شاید به خاطر اینه که دیگه مهد نمیره . آخه بعد از عملش من و بابا مهران فکر کردیم  بهتره که تو فصل سرما مهد نره چون تو مهد احتمال بیماری بیشتره . تازه تو خونه بیشتر و بهتر میتونیم تقویتش کنیم .خدا رو شکر حال جسمیش خیلی خوبه ولی دائم میگه کی میرم مهدکودک آخه دلم برای زری جون(مربی مهدش) تنگ شده. گاهی وقتها به درستی تصمیمی که گرفتیم شک 

میکنم.میخوام یک روز ببرمش مهد تا مربی و دوستانش رو ببینه ولی نمیدونم کار درستی هست یا نه؟   

 

 

 ایلیای عسلم بعداز آرایشگاه       * ایلیای عسلم قبل از آرایشگاه  

 

 

آرایشگاهی رفتیم تاریخی.ایلیا خان از اول تا آخر کار آقای سلمونی چنان جیغهای بنفشی میکشد که بیا و ببین. تمام مدت رو به ما و پشت به آیینه روی صندلی ایستاده بود و فریاد میکشد و میگفت : به این ( اشاره به آقای سلمونی ) بگید به موهام دست نزنه . موهامو قیچی نکنه آخه دردم میاد.خیلی درد داره. قیچی خطره .... بعد از تمام شدن کار ساکت شد و خیلی موءدبانه و مثل یک جنتلمن از آقای سلمونی تشکر و خداحافظی کرد با بوس مربوطه.انگار نه انگار که این آقا همون آقایی که چند دقیقه پیش  مغازه و خیابون رو روی سرش گذاشته بود!!!  

 

*گریهء سوژه به خاطر نداشتن کفش پاشنه بلند زرد میباشد!!! از کجا به ذهنش رسیده الله اعلم !! 

 

 

  

      اولین تجربهء سرسره بادی و اولین تجربهء استخر توپ  

 

  

  

    

                            اولین تجربهء قایق سواری 

 

  

 

 

 

اولین مسافرت به جنوب و لمس ماسه های ساحلی 

 

******* 

شب  یلدا تو خونهء الهه جون شبی شد به یاد موندنی. به همه خیلی خوش گذشت ٬ حتی به ایلیا که هیچ همسن و سالی اونجا نداشت تا سرگرم بشه.البته این موضوع باعث نشد تا آقا پسرمون حسابی آتیش نسوزونه. 

الهه جون بعد از بازکردن کادوهایی که برایش تدارک دیده شده بود به رسم تشکر بابا مرتضی و مامان شیرین و من و الهام رو بوسید و رفت تا سر جایش بنشیند که ایلیا خیلی معترضانه و با اخم  به الهه گفت : ایلیا رو بوس نکردی!!! الهه جون هم چند تا بوس آبدار نثار ایلیا کرد.

این بود خاطرهء ما از شب یلدا. 

 

******  

بعضی وقتها آدمها حالشون خوب نیست و خودشون هم نمیدونند چرا؟ 

بعضی وقتها آدمها نمیدونند چی دارند. 

بعضی وقتها آدمها نمیدونند چی میخوان. 

بعضی وقتها آدمها خودشونو گم میکنند. 

من هم یه آدم هستم مثل بقیه ٬ ولی گل پسرم : 

مامان هرچقدر هم که ندونه چراحالش بده مطمئنه که بودن تو حالش رو خوب میکنه. 

مامان میدونه که تو بهترین نعمت خدا رو داره . 

مامان میدونه که تو هر حال خوش و نا خوشی فقط و فقط سعادت تورو میخواد. 

مامان میدونه که ممکنه آرزو رو گم کنه ولی آرزوش رو گم نمیکنه . 

آرزوی من همه سر سبزی توست. 

امیوارم من و تو باهم با انرژی بیشتری به فردا بگوییم : 

خوش آمدی زمستان.