مرور خاطرات ۲ : گل پسرم ....

گل پسرم تا یکسالگی تقریبا بچهء آرام و ساکتی بود و در کمال سکوت و آرامش حس کنجکاویهای کودکانه اش رو ارضا ء میکرد .بی خیال به دنیای اطرافش به کشف سرزمینهای تازه ای مثل توی کابینتها و کمدها ٬ داخل کشوها و زیر میز میپرداخت و سعی میکرد اسرار مهمی همچون چرخش لباسشویی و اینکه صدای تلفن از کجاش در میاد رو کشف کنه.مثل بقیه بچه های هم سن و سالش اسباب بازیهای محبوبش عبارت بودند از: سبد ها و بطریهای پلاستیکی رنگارنگ ٬ دمپایی مامان ٬ موبایل مامان و بابا ٬ کنترل تلویزیون و صدالبته کتابها و جزوه های باباجون. 

گل پسرم هنوز شش ماهش تموم نشده بود که دوتا دندون اول رو درآورد . بدون هیچ بی تابی و تب و علامت دیگه ای. وقتی شب خوابید دندون نداشت ٬ ولی وقتی صبح از خواب بیدار شد و اولین لبخند شیرین روز رو نثارم کرد در کمال تعجب دیدم که دو تا نقطهء سفید کوچولو رو لثه اش نشسته و تا شب که باباش بیاد و دندونهای گل پسرو ببینه هی آب و آمیوه بستم به نافش تا از صدای تق تق دندونهاش که میخورد به لیوان کیییففف کنم.(از شب تا صبح هم آآآی پوشک عوض کردم ..) .فکر کردم که خوب پس بقیه دندونها هم به همین راحتی درمیان و من هم راحت از نق و نوق و تب و اسهال و .... حالا نشستیم که دوتا دندون بالا دربیان.یک ماه . دوماه .سه ماه . چهارماه . پنج ماه .شش ماه. وبالاخره تقریبا هفت ماه بعد ٬ با کلی تب و اسهال و بی تابی ونق نق دوتا دندون بالا افتخار دادند تا رخ بنمایانند. بعد از اون تقریبا با فاصله کوتاه و پشت سر هم بقیه دندونها تا دو سالگی درآمدند.  

گل پسرم از ده ماهگی تاتی تاتی میکرد و تو یازده ماهگی کاملا راه میرفت ٬ بدون کمک از کسی یا گرفتن از جایی.وقتی راه افتاد تازه شیطنتهاش کم کم رنگ گرفت و دیگه چیزی نبود که از دستش در امان باشه و جایی نبود که نتونه فتح کنه چون همزمان با راه افتادن صعود کردن رو هم تمرین میکرد و چه علاقه ای داشت به اینکه از چیزی یا کسی بالا بره .البته هنوزهم صعود رو بیشتر از راه رفتن دوست داره .شاید به خاطر همینه که عاشق پرنده ها و هواپیما و هلی کوپتر و هر چیزیه که بپره . اسباب بازی مورد علاقه اش هم توپه ٬ چون وقتی میخوره زمین بالا میره ٬ نمیدونی تا کجا میره ...  

گل پسرم تا یکسالگی چندتا کلمه میگفت : بابا٬ مامان٬ آب٬ پِ (توپ)٬ دَدَ ( بیرون ) ٬ هَسب (اسب)٬ هوف (غذا)٬ هاف (سگ ) ٬ پَ (پرنده ) ٬ (همینها رو یادم میاد.).خیلی زود جملهای های دو کلمه ای گفت ولی انگار چیزی توی حلقش بود و نمگذاشت جمله های بلند بگه٬ و وقتی توی بیست ماهگی از شیر گرفتمش فهمیدم که چی توی حلقش بوده و اینطوری شد که بلندترین جمله رو گفت : تو مشهد بودیم و ساعت یک ونیم نیمه شب که آقا پسر هوس لیلَّه کرد و فقط وفقط به عشقش که عمو مهدی ( همسر خاله الی ) باشند تعارف کرد: عمو میتی بیا لیلَّه بخور. (لیلَّه : تخم مرغ ).  

گل پسرم رو تو بیست ماهگی از شیر گرفتم .فکر کردم نباید زیاد سخت باشه. از اون جاییکه ایلیا پسر صبوریه خیلی مردونه با این موضوع کنار اومد و اونیکه صدمه دید من بودم و چند روزی دچار افسردگی بعداز ٬ از شیر گرفتن شدم٬ چون بزرگترین لذت زندگیم رو از دست داده بودم . البته چند روز بیشتر طول نکشیدو من هم یاد گرفتم که لذت دیگه ای رو جایگزین آن کنم ٬ مثلا با پسرم آواز خوندن رو شروع کردم (البته در خفا).از شیر گرفتن برای ایلیا یک قدم دیگه بود بسوی استقلال . یک قدم دیگه بود بسوی بزرگ شدن .انقلابی بود برای شکوفایی و بالیدن . 

گل پسرم رو همین چند هفته پیش ( تقریبا دو هفته بعد از جراحیش ) تو سن دو سال و سه ماهگی از پوشک گرفتم.خیلی خیلی راحت تونستم از پوشک جداش کنم. البته نا گفته نماند چند بار پیش از این سعی کرده بودم و بی نتیجه ٬این پروسه رها شده بود. ولی دو هفته بعد از عملش در کمال نا باوری ٬ با همکاری فراوان کمک کرد تا این مرحله رو هم پشت سر بگذاریم. (این جراحی کوچک از پسرم یک مرد ساخته ). 

با گل پسر:  

توی این دوسال و اندی خیلی چیزها از هم یاد گرفتیم .شاید اگه من نبودم  ٬ تو همهء آنچه را که باید ٬یاد میگرفتی ولی آموخته های من فقط و فقط با وجود تو میسر شد .وقتی انسانها به دنیا میان خدا روح پاک خودش رو به اونها میدمه ٬ برای همین همهء بچه ها معصوم و پاکند٬ زلالند مثل فرشته ها ٬ مثل خدا ٬ ولی هرچی بزرگتر میشن از اون روح پاکی که موقع تولد همراهشون بوده دور و دورتر میشن . میشن انسان گناهکار و خاطی.پسرم همهء دعای خیر من برای تو اینه: که هیچ وقت از این روح فرشته سیرت خودت دور نشی . هیچ وقت از این صفات خدا گونهء خودت فاصله نگیری .باشد که در دنیای بعد تو شفیعم باشی.با تو عشقی رو تجربه کردم ٬ نا گفتنی .  

با خدایم : 

تو آگاهی به همهء اون حسی که تو دلم هست .شکر . شکر . شکر .

 

 

 

 

 

 

 

مرور خاطرات ۱: خانم خونه .

قبل از اینکه پسرم به دنیا بیاد کلی کتاب راجع به بچه و بچه داری خوندم .البته تو وقتهای نا چیزی که لابه لای کار و زندگی پیدا میکردم. بارداری خیلی خوب و راحتی داشتم و نفهمیدم معنای ویار و تهوع صبحگاهی و درد دنده و ... 

تا آخر ماه هشتم رفتم سر کار و تو یک ماه آخر که منتظر اومدن گل پسر بودم کلی برنامه ریزی کردم برای اون ساعتهایی که آقا کوچولو میخوابند٬ تا از مرخصی دلچسب زایمان نهایت استفاده رو برده باشم.  

گل پسرم تو یک روز گرم تابستونی دنیا اومد .البته بقیه میگن زیاد هم گرم نبود ولی برای من که روزهای آخر٬ دیگه نفس کشیدن سخت ترین کار دنیا بود خیلی هم هوا گرم بود. 

 خونده بودم که نوزادها بین ۱۸ تا ۲۰ ساعت میخوابند٬ اما گل پسرم فقط ۸ تا ۱۰ ساعت میخوابید .یعنی با ما میخوابید و با ما بیدار میشد .و بدین ترتیب تمام مرخصی من خلاصه شد تو کارهای شریفی چون : شیردهی ٬ تعویض پوشک ٬ انواع بازیهای دورهء غارنشینی همچو دالی بازی و دست دستی و البته کارهای فرهنگی مثل : خواندن شعر عروسک قشنگ من قرمز پوشیده و یه توپ دارم قل قلیه و امثالهم که خودش تجربه ای بود بس شیرین. تو یک ماه آخر مرخصی ذخیرهء شیر هم به کارهای مذکور اضافه شد و چه سخت بود این پس انداز شیرهء جان.  

شد اول بهمن و برگشتم سر کار. از یک طرف دوری از پسرک و از طرف دیگه نگرانی شیر نخوردنش دست به دست هم دادند تا نتونم مثل سابق از کارم لذت ببرم. پسرکم شیر فریزری و غذای کمکی دوست نداشت  و من مجوربودم بخاطر مسافت زیاد محل کارم تا شهر حق خدادای پسرم رو از شیرهء جونم دور بریزم .غم و عذاب وجدان سنگینی ٬ روحم رو آزار میداد. جدای از این مسائل برای اینکه هر روز صبح مجبور نباشم گل پسرم رو بقچه پیچ کنم تو سرمای زمستون و ببرمش خونهء مامان شیرین (مامان خودم ) ٬ رفتیم و موندگار شدیم منزل پدری. 

همسرم هرشب به دیدنمون میومد و هر شب موقع خداحافظی میگفت : هر وقت کار کردن برات سخت شد ولش کن و تو دلش خدا خدا میکرد که از فردا دیگه نرم سر کار . من هم هر شب موقع خداحافظی میگفتم : که کارم رو دوست دارم و این روزها زود تموم میشه .ولی نمیدونم چرا هر روز از روز قبل طولانی تر و کسل کننده تر بود.پنج شنبه ها و جمعه ها که تعطیل بودم کلا به پختن غذای یک هفتهء آیندهء همسری و شستن لباسهای چرک یک هفتهء گذشتهء خودم و پسری و تمییز کردن و روبیدن منزل میگذشت و باز روز از نو و .... 

عید و ۱۳ روز تعطیلات و ۱۳ روز باهم بودن و ۱۳ روز باهم خندیدن و ۱۳ روز باهم زندگی کردن باعث شد تا فکر کنم که دارم چه روزهایی رو از دست میدم به بهانهء کارکردن . کی میگه ۱۳ عدد نحسیه ٬ که من تو همین ۱۳ روز عزمم رو جزم کردن برای مادری کردن و همسری کردن و اینجوری شد که بنده شدم : همسر نمونه ٬ مادر دردونه و خانم خونه.

و اینچنین گذشت ...(۲)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                  تابستان ۸۸      

 

  

پاییز ۸۸ - بععللله ٬اینجا خونهء خاله ست که هر جا دلمون میخواد سرک میکشیم. 

 

 

 

 

زمستان ۸۸-مشکلات لباس پوشیدن و زیادی تلویزیون نگاه کردن 

  

  

  

بهار۸۹ - گرگان 

 

 

 

بهار۸۹- مشهد (شاندیز)  

 

 

 

بهار ۸۹ - ایلیا و رقص پروانه ها  

 

 

 

 

  

بهار  ۸۹ - قیلولهء بهاری 

 

 

 

 

 

سیزده بدر ۸۹  

 

 

 

 

تابستان ۸۹ و آقای عشق عکس

  

 

 

 

  

تولد ۲ سالگی 

 

 

پ.ن.۱:یک روز که داشتیم عکسهای ایلیا رو نگاه میکردیم و کیفور شده بودیم به بابا مهران گفتم اون عکس کنار دیوار چقدر قشنگ شده .... واینجوری شدکه از اون به بعد آقا پسر ما قبول نمیکنه جایی غیر از کنار دیوار مذکور عکس بگیره.

 

پ .ن.۲ :قرار بود تولد ۲ سالگی ایلیا تو پارک و رستوران خلاصه بشه ولی همینکه آمادهء رفتن شدیم مامان شیرین ٬ بابا مرتضی ٬ داییها و خاله جون با کیک و کادو وارد شدند و اینجوری شد که خوش به حال ایلیا شد.

و اینچنین گذشت ...(۱)

 

ایلیا ۱۵ دقیقه بعد از تولد  

 

 

 

 

 پسر خالهء کلاه قرمزی که معرف حضور هستند ٬ ایشون ایلیا شونند٬ ۷ روزه از قزوین.  

 

  

 

 

 ...یک ماه بعد... 

   

 

 

 

دوماهگی.گل پسرم واسهء فرشته هایی که تو خواب دیده لبخند میزنه. 

 

  

 

 

شما میتونید یک گل پسر سه ماهه رو جلوی دوربین ثابت نگه دارید ؟ ما که نتونستیم.   

 

 

 

 

۴ ماهگی و عشق توپ  

 

 

  

وقتی یک بچهء ۵ ماهه محو تماشای لوستر میشود. 

 

 

  

 

 ایلیای ۶ ماهه  

 

 

 

 

 ۷ماهگی   

 

 

 

خوب چیه ؟ ۸ ماهمه .چرا از خواب بیدارم کردید ؟ 

 

 

  

 

 

ایلیای ۹ ماهه  

 

 

 

  

 نگاه شیطنت آمیز آقا پسر ۱۰ماهه بعداز برداشتن اولین قدمها 

 

 

 

 ۱۱ ماهگی 

 

و  

. 

تولد یک سالگی

تلخ نامه

میخواستم اولین خاطرهء این وبلاگ از شیرین کاریها و شیرین زبونیهای قندِ عسلم باشه ولی حالا بعد از حدود دو ماه تأخیر میخوام از روزهای تلخی که گذشت بنویسم. از درد و عفونت گوش ٬ از ناله ها و شب بیداریهای مکرر ٬ از داروها و آنتی بیوتیکهای رنگارنگ ٬ از ساعتها موندن تو نوبت ملاقات با دکترهای مختلف ٬ از بیمارستان.

بیمارستان و اتاق عمل . انتظار و انتظار و انتظار.اشک و آه و زاری.دعا و نذر و نیاز و قرآن و باز انتظار واشک... 

بعد از اینکه چشمهای معصومش رو بازکرد با صدای ضعیف و بغض آلودی که یه عالمه درد و ترس توش بود گفت : بَگل (بغل).بعد از اون همه نگرانی و تشویش این شیرین ترین درخواستی بود که با تمام وجودم آمادهء اجابتش بودم. 

با بوییدن و بوسیدنش هردوتامون آروم شدیم و وقتی با نوازش و لالایی محبوبش به خواب رفت تونستم نفس بکشم و دیگه از اون سنگینیی که چندین روز بود نمیگذاشت نفسم بالا بیاد خبری نبود.  

خدایا شکرت که پسرم سلامتیش رو بدست آورده و دوباره لبخند میزنه. 

خدایا دل همهء مادرها و پدرهایی رو که فرزند بیمار دارند شاد کن. 

 آمین یا رب العالمین.  

پسرم تو مثل یک مرد به اتاق عمل رفتی بی هیچ گریه و شیونی.نمی دونم از ترس بود که صدات در نیومد یا ... 

به هر حال من و بابا به تو افتخار میکنیم که با صبوری و متانتت این مرحلهء سخت رو پشت سر گذاشتی و یک قدم دیگه تا بزرگ شدن  برداشتی ٬ هرچند تو به ما نشون دادی که بزرگی به سن و سال و قد و قواره نیست و منِ مامان ازتو خجالت میکشم که وقتی به هوش اومدی چشمهای منو خیس و پر از نگرانی دیدی. میبایست من الگوی صبرو متانت برای تو میبودم ولی حالا مثل همیشه باید مشق کنم همهء اون صفتهای خوبی رو که تو با خودت از بهشت آوردی .

از اینکه مادرتم به خودم میبالم. 

و تو مهرانم مثل همیشه با وجود گرمت کمکم کردی برای گذشتن از این بحران تلخ . دوستت داریم.