من و ایلیا و بهمن

خب ...بالاخره بهمن سرد و تقریبا خشک امسال هم داره تموم میشه. تقریبا هیچ برفی بعد از بارش روی زمین نمی موند تا بتونیم برف بازی کنیم. و به لطف کم لطفی آسمون ما تمام روزهای سرد بهمن رو تو خونه گذروندیم.با پسرم نقاشی کشیدیم ،کتاب خوندیم ،رقصیدیم، آشپزی کردیم و صد البته گل کوچیک زدیم. 

حاصل همه این فعالیتها این شد که پسرکم عاشق آبرنگ شده و صریحا به ما اعلام کرده که دیگه با مداد رنگی و پاستل نقاشی نمیکشه و البته در و دیوار رنگی خونه گواه این تصمیم کبری ست...    

بهمن داره تموم میشه و پسر سه سال و نیمهء من هنوز به " ناراحت " میگه : ناحارت... 

پسر سه و سال نیمهء من هنوز به " فقط " میگه : خبط ... 

پسر سه سال و نیمهء من هنوز به " مسواک " میگه: مسماک...  

پسر سه سال و نیمهء من هنوز به " خواهش میکنم " میگه : خوایش میکنم... 

پسر سه سال و نیمهء من هنوز به " ورزش " میگه : برزش... 

 

 

 

 

 

 

 

کاردستی روزهای سرد بهمن با الهام از کتاب " شیمو با فکر تازه ماسک و لباس میسازه "

همین چند وقت پیش ( 2 )

 

ایلیا دوباره بخاطر عفونت مکرر گوش به مهدکودک نمیره ( البته به توصیه پزشک )... 

ایلیا : مامان من مهد کودک نمیرم یعنی بزرگ شدم؟ 

من: خیلی نه...نمیری چون آقای دکتر گفته نری ، تا خوب بشی.

ایلیا: مرسی آقای دکتر ...آخه من میخواستم صبح کارتون ببینم! 

 

 

 

 

ایلیا از خواب بیدار شده و منتظر عصرونه ست ...با دیدن کوکوسبزی با یه حالت اخم و بی میلی رو میکنه به من و میگه: مامان فسنجون خوشمزه ست؟

من: بله عزیزم خیلی خوشمزه ست. 

ایلیا بعد از چند لحظه مکث : خب پاشو دیگه! 

من : پاشم چیکار کنم؟ 

ایلیا : خب برو برام فسنجون درست کن...آخه الان کوکو دوست ندارم!  

 

 

 

 

سرم درد میکنه ...پسرکم داره کارتون میبینه ...یه لیوان شیر عسل و چند تا بیسکویت میذارم جلوش و میرم که استراحت کنم.بعد از چند دقیقه آقا کوچولو اومده و میگه من شیر و بیسکویت نمیخوام ...من گوشت با سس میخوام (منظورش از گوشت، مرغ سوخاریه)...برای اینکه زودتر بتونم دوباره چشمهامو ببندم میگم : الان گوشت نداریم ، میگم بابا برات بخره...رفت و چند لحظه بعد یه جسم فوق العاده یخ میچسبه به صورتم و من با شوک از جا میپرم و میبینم یه رون مرغ تو رختخوابمه...پسرکم لبخندی حاکی از رضایت رو لبشه و با افتخار به من میگه نمیخواد به بابا بگی بخره من خودم رفتم از تو کابینت بزرگه (فریزر) پیدا کردم! حالا پاشو درست کن!  

 

 

 

 

تلاش میکنه یه تیکه نخ رو از داخل یه نی نوشابه رد کنه و من مدتیه که دارم نگاهش میکنم...یهو میرم و صورتشو میگیرم تو دستامو چند تا میبوسمش...متعجب نگاهم میکنه...لبخند میزنه و میگه : مامان دلت ضعف کرد برام که بوسم کردی؟ 

میگم :بله که دلم ضعف کرد برات. 

میگه : پس چرا نگفتی قربونِ پسر ِ خوشگلم برم؟؟!!! 

 

 

 

 

با بابا مهران مشغول صحبت در مورد یه برنامه غذایی متنوع و رژیمی هستیم که میاد و بی مقدمه وبا کلی نگرانی میگه : مامان پس کله پاچه چی؟ فسنجون ؟ آبگوشت ؟ جگر ؟ پس من چی بخورم؟!  

 

 

 

 

با عجله میره سمت دستشویی...با کلی هیجان و سرعت شورت و شلوارشو با هم در میاره و میره تو دستشویی..بیرون که میاد نمیتونه شورت و شلواره به هم گره خورده رو مرتب کنه و بپوشه...میشینه رو زمین و با یه قیافه جدی شروع میکنه به جداسازی لباسها از هم...خاله الی از کنارش رد میشه و یه لبخند یواشکی میزنه...ایلیا میبینه و با اخم میگه : خاله اونایی که شو*شو*ل ندارن نباید به اونایی که شو*شو*ل دارن بخندن!!....بوووووم....خاله الی و من منفجر شدیم!! 

 

 

 

 

هر وقت من و بابا مهران صحبتمون طولانی میشه و حوصله ایلیا سر میره، برای جلب توجه میره یه گوشه قایم میشه و داد میزنه :تموم شد ،دیگه ندارم!!! این جمله ایه که بعد از تموم شدن کارش تو دستشویی میگه!! 

  

 

 

 

پدر و پسر سخت بیمارن...میبرمشون درمانگاه و دکتر برای هر دو آمپول تجویز میکنه...  

ایلیا : من سوزن نمیزنم! آخه دردم میاد ولی نمیترسم! 

من : خب اول بابا میزنه که ببینی درد نداره! 

ایلیا: بابا بزرگ شده خب دردش نمیگیره ، من هنوز کوچیکم!  

دکتر: پسر خوبم شما آمپولتو بزن من به بابا میگم برات جایزه بخره. 

ایلیا : مثلا چی بخره؟ 

دکتر : مثلا پازل...میگم برات جایزه پازل بخره. 

ایلیا : من پازل دوست ندارم ، کباب دوست دارم!!! 

 

 

 

نیمه شبه ...صدای گریه ایلیا خواب رو از سرم میپرونه...با عجله میرم تو اتاقشو بغلش میکنم و با نوازش و لالایی دوباره میخوابونمش...فردا صبحش خوابشو اینجوری برام تعریف میکنه : خواب خاله الی رو دیدم...دیدم که کله ش هندونه شده بود دیگه نه میتونست حرف بزنه و نه منو سفت بوس کنه!!! 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی که کاری به سخت ترین روش ممکن انجام میشه! 

 

 

 

 

 

 

  

آبان 90 جزیره قشم  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بلافاصله بعد از فوتبال!

 

 

 

 

 

  

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از تیر تا یلدا...

نمیدونم چی باعث شد که این چند ماه وبلاگ پسرکم رو به روز نکنم...شاید تنبلی خودم...شاید چون ایلیا دیگه مهد نمیره و تمام وقت منو میگیره و من تقریبا هیچ وقت اضافی ندارم...شاید... 

بهرحال دوست ندارم این اتفاق دوباره بیفته. 

  

یلدا مبارک...  

 

 

   

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تولدت مبارک

امروز سومین زادروز بزرگترین معجزه من است،باشد که مبارک باشد.  

 

 

 

 

 

ایلیای بی حوصله و بی تابِ هدایا! 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

امسال هم مثل پارسال یه تولد کوچولو داشتیم با حضور خانوادهء مادری . 

امسال هم مثل هر سال، مثل هر روز، مثل هر ساعت، مثل هر دقیقه، مثل هر ثانیه و مثل هر لحظه "خدایا شکرت".

دوباره مهدکودک ...

با شروع خرداد ماه ایلیا دوباره به مهدکودک میره.شروعی دوباره بعد از یک غیبت 8 ماهه.از اینکه به مهد میره خیلی خوشحاله.تقریبا هر روز خودش صبح زود بیدار میشه و مثل یک آقای وظیفه شناس صبحونه میخوره و بی هیچ دردسری لباس میپوشه و آماده میشه برای رفتن.  

 

  

  

  

 

 

 

 

پی نوشت:روز مادر را به همه دوستان گلم و مادران عزیز تبریک میگویم.  

 

 

خداوندا: به خاطر تمام موهبتهایت شکر.میدانم که تو بهترین هدیه را به من عطا کردی ومن با تمام وجودم بخاطر وجودش شاکرم.