دوباره مهدکودک ...

با شروع خرداد ماه ایلیا دوباره به مهدکودک میره.شروعی دوباره بعد از یک غیبت 8 ماهه.از اینکه به مهد میره خیلی خوشحاله.تقریبا هر روز خودش صبح زود بیدار میشه و مثل یک آقای وظیفه شناس صبحونه میخوره و بی هیچ دردسری لباس میپوشه و آماده میشه برای رفتن.  

 

  

  

  

 

 

 

 

پی نوشت:روز مادر را به همه دوستان گلم و مادران عزیز تبریک میگویم.  

 

 

خداوندا: به خاطر تمام موهبتهایت شکر.میدانم که تو بهترین هدیه را به من عطا کردی ومن با تمام وجودم بخاطر وجودش شاکرم.

 

 

 

 

 

 

اردیبهشت ...

هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم یک شب دوری از پسرم تا این اندازه بی تابم کنه.بارها پیش آمده بود که مجبور بودم برای انجام کاری ساعتهای طولانی پسرم رو پیش مامان خودم یا مامان همسرم بگذارم ولی هیچ وقت پیش نیامده بود که حتی برای یک شب دور از هم بخوابیم. 

طبق معمول ماجرا از خونه مامان شیرین (مامانم) شروع شد.بارها اتفاق افتاده بود که موقع خداحافظی پسرک ما جا بزنه و با گریه و زاری خودشو بچسبونه به مامان شیرین یا یکی از دائیهاش و نخواد بیاد خونه.در اینطور مواقع من و بابا مهران میرفتیم و 1 یا 2 ساعت بعد دائی امیر ایلیای ما رو میاورد خونه و تحویل میداد. 

یه شب طبق معمول که ما منتظر آمدن پسرک بودیم مامان شیرین زنگ زد و گفت که نمیتونه ایلیا رو راضی به اومدن بکنه و پیشنهاد داد که بگذاریم اون شب رو ایلیا منزل اونها بخوابه.منو بابا مهران با کلی تردید قبول کردیم .بالاخره موقع خواب شد و بابا مهران خوابید ، ولی من همچنان منتظر بودم که هر لحظه پسرم در بزنه و بیاد .یک ساعت ، دو ساعت، سه ساعت ، چهار ساعت گذشت تقریبا ساعت سه و نیم نیمه شب بود و من مطمئن شدم که دیگه پسرم نمیاد.بنابراین رفتم تا برای خواب آماده بشم ولی مگه این بغض لعنتی میگذاشت.چند بار خواستم زنگ بزنم و بگم بابا بچه منو بدید ،ولی به ساعت که نگاه میکردم دستم کشیده میشد. 

ساعت 8 صبح جلوی در خونه مامانم بودم.رفتم پسرم رو بیدار کردم و کلی بوسیدم و بوئیدمش.مثل این بود که چند ساله ندیدمش.به نظرم کلی تغییر کرده بود.من غرق احساساتم بودم که ایلیا خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت مامان چه خبر؟ 

برام کلی عجیب بود ! از اینکه پسرکم به خاطر دوری از من هیچ حسی نداشت یخ کردم.بعدا از مامانم شنیدم که ایلیا تا ساعت 3 بیدار بوده و غر غر میکرده که مامانمو میخوام ولی چون فکر میکردن که من خوابم نیاورده بودنش.از شنیدن این جملات یک نفس راحت کشیدم.پس این پسرک مغرور ما دلتنگمون شده بود و به روی خودش نمی آورد! وقتی برگشتیم خونه بلافاصله بغلم کرد و گفت مامان دوستت دارم.منم ذوق مرگ شدم و کلی با هم عشقولانه در کردیم. 

این بود خاطره اردیبهشت ماه ما.