تیر شادی ها

گاهی فکر میکنم به دنیا اومدم تا فقط شاهد شیرین زبونیها و شیرین کاریهای پسرم باشم.فکر میکنم رسالت من در این دنیا فقط قربون صدقه رفتن و فدا شدن برای این دوست داشتنی ترین موجود دنیاست. 

بعد از ذوق مرگ شدنها و دل ضعفه رفتنها که حالم جا میاد تازه یادم میاد که من یک مادرم...یک مادر... 

حس عجیبیه!مادر بودن با همه شیرینیها و سختیهاش حس عجیبیه! 

از همون ابتدا که میفهمی یک موجود زنده درونت داره رشد میکنه و تو بدون اینکه حتی حسش کنی عاشقش میشی... 

از همون اولین تکونی که در درونت حس میکنی و قلب و روحت رو میلرزونه... 

از همون اولین باری که این موجود ضعیف و ناتوان و بی دفاع رو تو آغوشت میگیری... 

از همون اولین لبخند، اولین صداهای نامفهوم ، اولین کلمات ناقص ، اولین قدم، اولین اعلام استقلال، اولین... 

همه این اولینها لحظاتی هستند که هیچ وقت هیچ وقت تو ذهنت کمرنگ نخواهند شد.  

ولی همیشه به همین لحظات شیرین و خوش ختم نمیشه، همیشه این حس اینقدر زیبا و رویایی نیست!  

وقتیکه میخواهی پاره تنت فلان اخلاق خوب یا فلان صفت پسندیده رو داشته باشه ولی نمیتونی یادش بدی، اونجاست که حس میکنی که چقدر درمانده ای، که چقدر ناتوانی ،که چقدر این حس ،حس بدیه...حس بدیه... 

اونجاست که برای بهتر تربیت کردنش از کلی کتاب و مقاله کمک میگیری . هرجا که کتاب و توصیه و تجربه دیگران را کافی نمیبینی به مشاور و روانشناس متوسل میشی و در نهایت میفهمی برای اینکه فلان اخلاق خوب یا فلان صفت پسندیده رو به پاره تنت یاد بدی باید خودت به اون ایمان داشته باشی ،باید باور داشته باشی، باید خودت صاحب اون اخلاق خوب باشی. 

اونجاست که مجبور میشی برای تربیت یه موجودی که بتونی بهش افتخار کنی و اون رو بهتر و مطلوب تر از خودت بار بیاری باید نقاط ضعف خودت رو بشناسی و درصدد تقویت اونها بربیای. 

اونجاست که میفهمی همزمان با رشد فرزندت خودت هم داری تغییر میکنی و دیگه اون آدم سابق نیستی .داری رشد میکنی، داری بزرگ میشی وچقدر این بزرگ شدن دلچسبه و چقدر این بزرگ شدن افتخارآمیزه. 

 

گلکم : مادر از تو ممنونه که به دنیا اومدی. 

مادر از تو ممنونه که با بودنت کمک میکنی تا خودش رو بهتر بشناسه. 

مادر از تو ممنونه که با بزرگ شدنت کمک میکنی به بزرگ شدنش. 

مادر از تو ممنونه. 

خداوندا برای همه چی و تا همیشه شکرت. 

  

 

۲۵ تیرماه سال یکهزارو سیصدو نودو یک چهارمین زادروز معجزه شیرین ما

 

 

این مرد کوچک معجزه چهارساله من است. 

معجزه چهار ساله من هنوز به " فقط " میگوید : خبط 

معجزه چهار ساله من هنوز به " موبایل " میگوید : مووایل 

معجزه چهر ساله من هنوز به " پرواز " میگوید : پرباز  

معجزه چهار ساله من به " تلویزیون " میگوید : تِولِیزون  

 

 

 

 

 

28 تیر ماه جشن عروسی دایی امیر 

 

 

بازی ، شادی ، خرداد

مامان : الو ..آقای آشنشانی؟ 

ایلیا: بله خانوم..من آقای آتشفشانم...خونتون آتیش گرفته؟ 

- بله ، لطفا آدرس رو یادداشت کنید. 

- آدرس نمیخواد..خونتون رو بلدم..الان زود میام! 

 

یک ثانیه بعد... 

 

- سلام من آتیشفشانی هستم..شما برید عقب ...من خودم تهنا (تنها) همه آتیشهاتون رو میشورم!!  

 

 

بک ثانیه بعد... 

 

- بفرمائید این هم خونتون هم آتیشها رو شستم و هم خونتون رو درست کردم... 

- شما خیلی به ما کمک کردین...ما از شما خیلی ممنونیم. 

- خواهش میکنم..اگه بازم آتیش گرفتین به من خبر بدین.دیگه هم به آتیش دست نزنید چونکه خیلی خیلی آتیش میگیرین! 

صدای اردیبهشت

اردیبهشت خونه ما پر بود از صداها و نتهای رنگی... 

هنوز تب عشق رستاک و بارون بارون و رعنا فروکش نکرده ... 

تصمیم براین شد تا این عاشق سینه چاک، آموزش موسیقی رو شروع کنه. 

 

 

جلسه دوم کلاس موسیقی یک ربع بعد از شروع کلاس: 

 

-ایلیا چرا از کلاس اومدی بیرون؟! 

-من از این بچه بازیها خوشم نمیاد!!! 

-بچه بازی یعنی چی ؟ مگه دوست نداری موسیقی یاد بگیری؟ 

-دوست دارم . ولی میخوام برم با آقاهای رستاک بارون بارون بخونم...رعنا گُله بخونم.... من از این لوس بازیها خوشم نمیاد!!! 

 

و سرانجام با صحبتهای نسیم جون (مربی موسیقی) ایلیا راضی شد که برگرده سر کلاس. 

 

ختم ماجرا  

 

 

 

 

  

 

فروردین و نصف جهان

امسال هم مثل سالهای گذشته تعطیلات نوروز ما با یک سفر، به یاد ماندنی شد. این اولین سفر ایلیا به شهر زیبای اصفهان بود. قبل از سفر برایش از دوری و سختی راه گقتم تا آمادگی شرایط سخت رو داشته باشه چون بابا مرتضی و مامان شیرین و خاله الی همسفرهای ما بودن و طبعا ایلیا صندلی مخصوص خودش رو نداشت. 

نداشتن صندلی مخصوص برای ایلیا معمولا از نظر خودش معضل بزرگی محسوب میشه  ولی خوشبختانه تو این سفر با مشکل کمبود جا خوب کنار اومد و تقریبا بیشتر طول راه رو خواب بود. 

 

بعد از رسیدن به اصفهان هم با تحمل شب دیر خوابیدنها ، صبح زود بیدار شدنها ، وعده های غذایی بی موقع ، نداشتن وقت بازی و همبازی ، پیاده رویهای طولانی و سردی هوا  کمک کرد تا این سفر بیشتر و بیشتر به ما خوش بگذره که جا داره از همین جا مراتب تشکر و قدر دانی رو از آقا کوچولوی خونه به جا بیاریم. 

  

برای رسیدن به میدان امام و پیدا کردن جای پارک از چند خیابان فرعی گذشتیم که یکی از اونها با درختهای بید مجنون زیبایی خاصی رو به خودش گرفته بود بطوریکه توجه ایلیا هم به این زیبایی جلب شد...  

 

 

ایلیا : آخیییییی....مامان نگاه کن ..درختهای مسافرت خراب شدن!! 

 

مامان : چرا عزیزم میگی درختهای اصفهان خراب شدن؟! 

 

ایلیا : چون شاخه های همشون شُل شدن و افتادن!!

 

 

 

   

  

  

  
  
  

  

  

  

   
  

  

آخرین خاطره اسفند ما

 

 

 

مخملک و دیگر ...هیچ!