۳۰ ماه باهم...

طفلکم دیروز چه نحیف بود و ناتوان...امروز ابر مردی شده برای خودش .با حضور این ابر مرد کوچک گاهی فراموش میکنم که آرزویی هم هست و هر بار که قد و قامت ۹۸ سانتی اش را مرور میکنم  دلم پر میشود از شکوه خلقتش.عاشق این عشقی هستم که گاه معترضم میکند برای دور شدن از خودم و گاه تا عرش می بَرَدم. 

امروز بعد از گذشت ۳۰ ماه٬گویی ۳۰ سال عاشق بوده ام .چه سخت بود! چه شیرین بود! وچه زود زود میگذرند این روزهای ناب ما !!... 

مرد کوچک من تا دیروز به سفید میگفت : فیفید...امروز میگوید: سیفید. 

مرد کوچک من تا دیروز به به ببر میگفت:دبررر.......امروز میگوید:پبرر. 

مرد کوچک من تا دیروز به رانندگی میگفت قاااان...امروز میگوید:رارنگیدی. 

مرد کوچک من تا دیروز به کفش میگفت:چش...امروز میگوید:کپش. 

مرد کوچک من تا دیروز نمیگفت بشقاب...امروز میگوید: قُشباق.  

مرد کوچک من تا دیروز پسر کوچولویی بود تماشایی و شیرین...امروز بزرگ مرد کوچکی است پر از  حس کنجکاوی و شور زندگی و همچنان شیرین و تا ابد شیرین. 

عزیز دل مادر ۳۰ ماهگی ات مبارک . 

خداوندا٬ بخاطر تمامی لحظه های شیرین وجود پسرم ٬ تا همیشه و همیشه بندهء توام . 

 

 

 

*******************

 

  

۲۵ دی ماه ۱۳۸۹ ٬ ساعت ۱۸:۰۰ 

بلافاصله بعد از اینکه پسرکم از خواب بیدار میشه میبرمش پشت پنجره تا بارش برف رو ببینه.با تعجب به آسمان نگاه میکنه و میگه : وااای.چگد (چقدر) سیفید(سفید) ریخته از اون بالا. 

میگم :بله عزیزم .این برفه .سفید و نرم و سرد.از آسمون میاد. 

میگه : چرا میاد؟ 

میگم: چون هوا سرده. 

میگه : چرا سرده؟ 

میگم : چون زمستونه .هوا سرده و برف میاد. 

صورتشو میبره نزدیک شیشه و هامیکنه.بعد از چند ثانیه با اعتراض میگه:اِ اِ مامان گرمش کردم ولی بازم میاد. 

آماده میشیم که بریم بیرون برای اولین تجربه برف بازی.

 

 

 

  

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

  

  

 

 

 

   

 ۲۶ دی ماه ۱۳۸۹ ٬ جلوی درب منزل .آدم برفی ساخت ایلیا و بابا مهران.  

  

 

پی نوشت : این پست مربوط به روزهای ۲۵ و۲۶ دیماه میباشد که به دلیل نداشتن اینترنت پر سرعت امروز ثبت گردید.