از پارسال تا امسال...

هفته اول بهمن ۸۹ 

مادربزرگ خوب قصه ها رفت.... 

ایلیا متحیر و وحشت زده از اینهمه آدم سیاه پوش٬ از اینهمه شیون و از اینهمه اندوه. 

ایلیا:مامان ناحارتی (ناراحتی)؟؟ 

میگم: بله مامان جون٬ خیلی ناراحتم. 

میگه:چرا؟ 

میگم:چون مامانی رفته. 

میگه :ناحارت نباش ٬ زودمیاد.  

میگم:نه مامان جون٬ دیگه نمیاد.رفته بهشت.هر کسی بره اونجا دیگه نمیاد. 

میگه:چرا رفته؟ 

میگم:چون مریض بود. 

میگه:من که بوسش کردم.خوب نشد؟ 

میگم:چرا مامانی خوب شد٬بعد رفت. 

میگه:مامان تو نری ها. 

میگم:باشه مامان جون.تا تو بزرگ نشی تصمیم ندارم برم. 

در حالیکه دست میزنه میگه:آفرین مامان. 

     

  

 

 

هفته آخر اسفند ۸۹  

بالاخره نامزدی دایی احسان که به خاطر درگذشت مادر بزرگ خوبم  به تعویق افتاده بود٬ رسمی شد. 

ایلیا:مامان دایی احسان عروسی شده. 

میگم :بله . 

میگه: (با کمی فریاد) ای وای.من که هنوز بلد نیستم بیقصم (برقصم). 

میگم:کسی قرار نیست برقصه.توهم به موقعش یاد میگیری. 

میگه :باشه.ولی برام کلاه عروسی بخر .(منظور از کلاه عروسی :تور سفیدی است که به سر عروس خانومها میزنند.)  

     

  

 

 

۲۹ اسفند ٬ ساعت ۲۱:۰۰ ٬ بعداز چیده شدن سفره هفت سین 

ایلیا نشسته جلوی میزی که سفره هفت سین روی اون چیده شده و چونه اش رو گذاشته روی دستهاش .. 

ایلیا :مامان الان عید مبارکه؟ 

میگم : نه مادر خیلی مونده. 

میگه : آخه پس کی عید مبارک میشه ماهی ها رو بخوریم؟ 

میگم : این ماهی ها رو که نمیخوریم. 

میگه : کی میخوره؟ 

میگم : هیچکس ماهی هفت سینو نمیخوره. 

با اعتراض میگه :ای بابا ..پس چرا خریدیمشون؟ 

 

یک ساعت بعد...ازجلوی هفت سین رد میشم میبینم ماهیها مرده اند و آمدند روی آب 

فریاد میزنم ایلیا بازکه ماهیها مردند. 

بدون اینکه از اتاقش بیاد بیرون پرسید:میخوریمشون؟

تنگ ماهیها رو میگیرم جلوی صورتم و مایع قهوه ای رنگی رو توش میبینم.دوباره میپرسم : ایلیا چیزی ریختی تو آب ماهیها؟ 

میگه :نه.من فقط بهشون سمنو دادم. 

 

  

میان نوشت:برای اینکه سر سفره هفت سین ماهی داشته باشیم ٬ از چند روز پیش از سال نو سه بار ماهی خریدیم.ایلیا کاری نکرد که اونها بمیرند.طفلکها عمرشون به دنیا نبود.یکبار به علت بازی با ایلیا البته بیرون از آب مردند.یکبار به علت کامیون سواری بدون تنگ آب مردند و یکبارهم به علت نوش جان کردن سمنو.  

     

 

  

 

فروردین ۹۰ 

تعطیلات نوروز فرصت خوبی بود تا پسرکم برای سومین بار بهار طبیعت رو از نزدیک لمس کنه. برای پسرکی  سرشار از کنجکاوی٬ طبیعت میتونست سوژه های بکری برای تحریک و ارضای این حس بی پایانش داشته باشه٬ پس راهی سفر شدیم.سفری چند روزه به شمال سبز٬ همراه خانواده مادری.  

 

 

 

                

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

یک روز وقتی توی بغلم نشسته بود و داشتیم با هم عکسهای سفر رو نگاه میکردیم ٬ خاطراتش رو از سفر برای من شرح داد.شرحی شیرین که حاکی از بزرگ شدن و دقت کردن پسرکم روی جزئیات محیط اطرافش بود.پسرکم با هیجان و آب و تابی وصف ناکردنی از بزرگی دریا با من حرف زد.از نرمی ماسه های ساحل گفت.احساسش رو برای من توصیف کرد وقتی میمون کوچولوی توی باغ وحش رو لمس کرده بود.با من از هیجان اولین تجربه اسب سواریش گفت. و من متحیر به دهان پسرکم چشم دوخته بودم و دلم سر میرفت از این همه شیرین زبانی اش.مثل این بود که بعد از مدتها دیده بودمش.بزرگ شده بود٬بزرگ.این رو میشد تو رفتارش هم حس کرد.توی تکون دادن دستهاش موقع حرف زدن.توی بازیهاش و توی عوض شدن علایقش. 

این روزها دیگه توپ عجیب ترین و محبوب ترین اسباب بازیش نیست. 

این روزها ساعتی رو در روز نقاشی میکنه٬که تا قبل از این هیچ علاقه ای به این کار نشون نمیداد.این روزها به جای حیوانات پلاستیکی کوچکش حرف میزنه و قشنگ ترین داستانها رو خلق میکنه.این روزها بیشتر جملاتش با چرا شروع میشه.این روزها راجع به لباس تن من ٬ عوض شدن چیدمان منزل٬ رانندگی بد راننده تاکسی و خیلی چیزهای دیگه نظرش رو صریح اعلام میکنه. این روزها بزرگترین آرزوی پسرم داشتن سبیل است ! و هیچ چیز در دنیا برایش جذاب تر از دیدن ماشین نیسان نیست٬ آن هم فقط آبی رنگش.  

آرزو به قربان تمام آرزوهایت...