خداحافظ پاییز

عجب فصلی بود پاییز امسال. پر بود از روزها و ماجراهای بد و خوب. 

جراحی ایلیا ٬ از پوشک گرفتن ایلیا ٬ اولین آرایشگاه ایلیا ٬ تولد خودم و مهرانم و خاله الهام ٬ سفرمون به جزیرهء زیبای قشم ٬ ورود یک عضو جدید به خانواده : الهه جون نامزد دایی امیر و شب یلدایی به یاد موندنی در منزل الهه جون . 

و اما ایلیا و پاییز... 

این روزها ایلیا حال و احوال زیاد میزونی نداره .شاید به خاطر اینه که خودم زیاد رو فرم نیستم.نمیدونم چرا ولی یک جورایی افسرده شدم.دلم یک تغییر بزرگ و اساسی میخواد. 

شاید هم به خاطر تغییر فصله . مامان شیرین میگه تو روزهای آخر هر فصل و روزهای اول فصل بعدش بچه ها یه چند روزی بدقلق میشن. شاید بد قلقی من هم به خاطر تغییر فصل باشه !!  

ایلیا دائم بهانه میگیره و  از من میخواد که تمام وقتم رو با اون بازی کنم ٬ من هم کوتاهی نمیکنم ولی بعضی وقتها کم میارم . یاد گرفته میگه حوصتلم رفت حالا چیکار کنم؟ شاید به خاطر اینه که دیگه مهد نمیره . آخه بعد از عملش من و بابا مهران فکر کردیم  بهتره که تو فصل سرما مهد نره چون تو مهد احتمال بیماری بیشتره . تازه تو خونه بیشتر و بهتر میتونیم تقویتش کنیم .خدا رو شکر حال جسمیش خیلی خوبه ولی دائم میگه کی میرم مهدکودک آخه دلم برای زری جون(مربی مهدش) تنگ شده. گاهی وقتها به درستی تصمیمی که گرفتیم شک 

میکنم.میخوام یک روز ببرمش مهد تا مربی و دوستانش رو ببینه ولی نمیدونم کار درستی هست یا نه؟   

 

 

 ایلیای عسلم بعداز آرایشگاه       * ایلیای عسلم قبل از آرایشگاه  

 

 

آرایشگاهی رفتیم تاریخی.ایلیا خان از اول تا آخر کار آقای سلمونی چنان جیغهای بنفشی میکشد که بیا و ببین. تمام مدت رو به ما و پشت به آیینه روی صندلی ایستاده بود و فریاد میکشد و میگفت : به این ( اشاره به آقای سلمونی ) بگید به موهام دست نزنه . موهامو قیچی نکنه آخه دردم میاد.خیلی درد داره. قیچی خطره .... بعد از تمام شدن کار ساکت شد و خیلی موءدبانه و مثل یک جنتلمن از آقای سلمونی تشکر و خداحافظی کرد با بوس مربوطه.انگار نه انگار که این آقا همون آقایی که چند دقیقه پیش  مغازه و خیابون رو روی سرش گذاشته بود!!!  

 

*گریهء سوژه به خاطر نداشتن کفش پاشنه بلند زرد میباشد!!! از کجا به ذهنش رسیده الله اعلم !! 

 

 

  

      اولین تجربهء سرسره بادی و اولین تجربهء استخر توپ  

 

  

  

    

                            اولین تجربهء قایق سواری 

 

  

 

 

 

اولین مسافرت به جنوب و لمس ماسه های ساحلی 

 

******* 

شب  یلدا تو خونهء الهه جون شبی شد به یاد موندنی. به همه خیلی خوش گذشت ٬ حتی به ایلیا که هیچ همسن و سالی اونجا نداشت تا سرگرم بشه.البته این موضوع باعث نشد تا آقا پسرمون حسابی آتیش نسوزونه. 

الهه جون بعد از بازکردن کادوهایی که برایش تدارک دیده شده بود به رسم تشکر بابا مرتضی و مامان شیرین و من و الهام رو بوسید و رفت تا سر جایش بنشیند که ایلیا خیلی معترضانه و با اخم  به الهه گفت : ایلیا رو بوس نکردی!!! الهه جون هم چند تا بوس آبدار نثار ایلیا کرد.

این بود خاطرهء ما از شب یلدا. 

 

******  

بعضی وقتها آدمها حالشون خوب نیست و خودشون هم نمیدونند چرا؟ 

بعضی وقتها آدمها نمیدونند چی دارند. 

بعضی وقتها آدمها نمیدونند چی میخوان. 

بعضی وقتها آدمها خودشونو گم میکنند. 

من هم یه آدم هستم مثل بقیه ٬ ولی گل پسرم : 

مامان هرچقدر هم که ندونه چراحالش بده مطمئنه که بودن تو حالش رو خوب میکنه. 

مامان میدونه که تو بهترین نعمت خدا رو داره . 

مامان میدونه که تو هر حال خوش و نا خوشی فقط و فقط سعادت تورو میخواد. 

مامان میدونه که ممکنه آرزو رو گم کنه ولی آرزوش رو گم نمیکنه . 

آرزوی من همه سر سبزی توست. 

امیوارم من و تو باهم با انرژی بیشتری به فردا بگوییم : 

خوش آمدی زمستان.

 

  

نظرات 5 + ارسال نظر
منا پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ http://manoinrooza.persianblog.ir

ایشاله که همیشه شاد باشی وبلاگتو تازه دیدم
به امید دوستی

قربون شما.

مهکامه شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://karenmoniri.blogfa.com/

آخی عزیزم چقدر موهاش نازه این ایلیا جون
آخدا رو شکر که این همه اتفاقات خوب هم تو این ژاییز واستون اتفاق افتاده
دیگه زن دایی دار شده
قشم رفته
حتما دیگه جیشش رو میگه
ایشالا که همیشه هم سلامت و شاد باشه

فریدا مامان رایا شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:00 ب.ظ http://www.eshghema.persianblog.ir

سلام عزیزم.منم گاهی خیلی کسلم.خدا را شکر این فسقلیها هستن.شاد باشین

پگاه یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ب.ظ http://roniajojo.blogfa.com

امیدوارم که قدم نوعروس براتون خیلی خوش یمن باشه. امیدوارم که همیشه شاد و خندون باشید. پسرت با موهای کوتاه چقدر قیافه اش مظلوم شده. انگار نه انگار که میتونه شیطونی هم بکنه.

ممنونم خانوم .

سورملینا زند یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ http://www.aroskhanoomgon.persianblog.ir/

وای ارزو چقدر پسرت نازه...ماشالا..خیلی ملوسه...راستی ارزو میدونستی جزئ خوانندگان دوست داشتنی و خاص منی که گاهی واقعا بین انبوه نظرات با چشمهام دنبالت میگردم...بوسسس

خرابتیم به مولا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد