هین چند وقت پیش ...(۱)

توی بغلم نشسته و داریم با هم وبلاگ نوژا رو میخونیم.با تعجب میگه: مامان ببین چشمهاش چگد (چقدر) بزرگه!  

میگم :بله چشمهاش درشت و قشنگه . 

میپرسه : چرا چشمهای تو بزرگ نیست؟ 

میگم : خوب هر کسی قیافهء خودش رو داره. 

از بغلم پایین میپره و میره پی بازی ٬ چند دقیقه بعد در حالیکه دایناسورش رو در آغوش کشیده برمیگرده کنارم و میگه : مامان عیبی نداره که چشمهات کوچیکه .دایناسور بزرگ هم ٬ چشمهاش کوچیکه. 

 

 

 

  

  از یک کانال خارجی برنامه کودک موزیکالی پخش میشه .به من میگه : مامان آهنگش چه شکلیه؟ 

سعی میکنم ریتم آهنگ را با صدایم برایش بزنم . 

میگه : نه .بگو آهنگش دایره است یا مربع ؟  

میگم : نمیدونم عزیزم .این که میگویی یعنی چه؟ 

خنده ای میکنه و میگه : ای مامان تنبل .آهنگش مثلثه. 

خوب که به ترانه گوش میکنم میبینم سه تکه شعر و آهنگ پشت سرهم تکرار میشه.کلی ذوق میکنم که در ذهنش آهنگ و ترانه رو به تصویر کشیده ،در آغوشش میکشم و میبوسمش .خودش رو از بغلم بیرون میکشه و میگه : بسه دیگه ، لوس نشو.  

 

 

 

  

تو دستشویی نشسته و داره پی پی میکنه . فریاد میزنه که مامان . مامان .بدو بیا. 

سراسیمه و دوان دوان میرم در دستشویی رو باز میکنم .میگم : چی شده عزیزم افتادی؟ 

میگه :نه .بیا ببین این پی پی که کردم چگد (چقدر ) کوچولو و با مزه ست!! 

میگم : منو ترسوندی . باشه ، دیدم . میخواهی اومدی بیرون نقاشی بکشی ؟ 

میگه :نه .خودمو تکون میدم پی پیم میکشه. از ناکّاشی (نقاشی) خوشم نیمی یاد( نمیاد )!!  

 

 

 

   

دارم ظرف میشویم و پسرک جلوی آینه نشسته و با خودش زمزمه میکنه : 

عاخشتم ..عاشختم  ... عاگشتم ... عاشگتم ... 

فریاد زنان و دوان دوان میاد و میگه : مامان مامان ببین . دیگه نمیگم عاخشتم . میگم عاشگتم (عاشقتم). 

میگم : آفرین به ایلیا پسرم . 

میگه: نه. آفرین به خودم .از خودم یاد گرفتم.   

  

 

 

داریم آهنگ جان مریم استادنوری خدا بیامرز رو گوش میکنیم .میپرسه: مامان آقاهه چه رنگی میخونه؟ 

میگم : تو بگو ببینم .بلدی؟ 

میگه: آهنگش آبیه. آبی گشنگ ( قشنگ را میکشه و چشمهاش رو میبنده ) .(منظورش از قشنگ :ملایم است).  

میگم : خیلی خوبه که این چیزها رو بلدی . 

میگه (با قیافهءکاملا جدی) :بله .خیلی بلدم.  

  

 

 

 

پسرک موءدبم بابت همه چیز تشکر میکنه.بابا مهران از در وارد میشه .ایلیا میگه: سلام بابا جون .مرسی که از سر کار اومدی. 

  

 

 

 

تو تاکسی روی صندلی جلو نشستیم. طبق معمول شروع میکنه به سوال پرسیدن . 

میگه : مامان این چیه؟ 

میگم : آینه. 

میگه : این .این چیه ؟ 

میگم :آویز .به آینه آویزون کردن تا خوشگل تر بشه. 

میگه : چه شکلیه؟ 

میگم :نیم کره. 

چند دقیقه بعد .... 

میگه : مامان این چیه ؟(اشاره به شکم خیلی بزرگ آقای راننده ) 

زیر گوشش خیلی آروم میگم :شکم آقاست . 

میگه (البته به همان بلندی سابق) :مامان شکم آقا نیم کرهء بزرگه .واسهء این که خوشگل تر بشه.آفرین آقا... 

صدای خندهء مسافران صندلی عقب بلند میشه...وآقای راننده با اخم نگاهمون میکنه.. 

 ... : آقا ما پیاده میشیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خداحافظ پاییز

عجب فصلی بود پاییز امسال. پر بود از روزها و ماجراهای بد و خوب. 

جراحی ایلیا ٬ از پوشک گرفتن ایلیا ٬ اولین آرایشگاه ایلیا ٬ تولد خودم و مهرانم و خاله الهام ٬ سفرمون به جزیرهء زیبای قشم ٬ ورود یک عضو جدید به خانواده : الهه جون نامزد دایی امیر و شب یلدایی به یاد موندنی در منزل الهه جون . 

و اما ایلیا و پاییز... 

این روزها ایلیا حال و احوال زیاد میزونی نداره .شاید به خاطر اینه که خودم زیاد رو فرم نیستم.نمیدونم چرا ولی یک جورایی افسرده شدم.دلم یک تغییر بزرگ و اساسی میخواد. 

شاید هم به خاطر تغییر فصله . مامان شیرین میگه تو روزهای آخر هر فصل و روزهای اول فصل بعدش بچه ها یه چند روزی بدقلق میشن. شاید بد قلقی من هم به خاطر تغییر فصل باشه !!  

ایلیا دائم بهانه میگیره و  از من میخواد که تمام وقتم رو با اون بازی کنم ٬ من هم کوتاهی نمیکنم ولی بعضی وقتها کم میارم . یاد گرفته میگه حوصتلم رفت حالا چیکار کنم؟ شاید به خاطر اینه که دیگه مهد نمیره . آخه بعد از عملش من و بابا مهران فکر کردیم  بهتره که تو فصل سرما مهد نره چون تو مهد احتمال بیماری بیشتره . تازه تو خونه بیشتر و بهتر میتونیم تقویتش کنیم .خدا رو شکر حال جسمیش خیلی خوبه ولی دائم میگه کی میرم مهدکودک آخه دلم برای زری جون(مربی مهدش) تنگ شده. گاهی وقتها به درستی تصمیمی که گرفتیم شک 

میکنم.میخوام یک روز ببرمش مهد تا مربی و دوستانش رو ببینه ولی نمیدونم کار درستی هست یا نه؟   

 

 

 ایلیای عسلم بعداز آرایشگاه       * ایلیای عسلم قبل از آرایشگاه  

 

 

آرایشگاهی رفتیم تاریخی.ایلیا خان از اول تا آخر کار آقای سلمونی چنان جیغهای بنفشی میکشد که بیا و ببین. تمام مدت رو به ما و پشت به آیینه روی صندلی ایستاده بود و فریاد میکشد و میگفت : به این ( اشاره به آقای سلمونی ) بگید به موهام دست نزنه . موهامو قیچی نکنه آخه دردم میاد.خیلی درد داره. قیچی خطره .... بعد از تمام شدن کار ساکت شد و خیلی موءدبانه و مثل یک جنتلمن از آقای سلمونی تشکر و خداحافظی کرد با بوس مربوطه.انگار نه انگار که این آقا همون آقایی که چند دقیقه پیش  مغازه و خیابون رو روی سرش گذاشته بود!!!  

 

*گریهء سوژه به خاطر نداشتن کفش پاشنه بلند زرد میباشد!!! از کجا به ذهنش رسیده الله اعلم !! 

 

 

  

      اولین تجربهء سرسره بادی و اولین تجربهء استخر توپ  

 

  

  

    

                            اولین تجربهء قایق سواری 

 

  

 

 

 

اولین مسافرت به جنوب و لمس ماسه های ساحلی 

 

******* 

شب  یلدا تو خونهء الهه جون شبی شد به یاد موندنی. به همه خیلی خوش گذشت ٬ حتی به ایلیا که هیچ همسن و سالی اونجا نداشت تا سرگرم بشه.البته این موضوع باعث نشد تا آقا پسرمون حسابی آتیش نسوزونه. 

الهه جون بعد از بازکردن کادوهایی که برایش تدارک دیده شده بود به رسم تشکر بابا مرتضی و مامان شیرین و من و الهام رو بوسید و رفت تا سر جایش بنشیند که ایلیا خیلی معترضانه و با اخم  به الهه گفت : ایلیا رو بوس نکردی!!! الهه جون هم چند تا بوس آبدار نثار ایلیا کرد.

این بود خاطرهء ما از شب یلدا. 

 

******  

بعضی وقتها آدمها حالشون خوب نیست و خودشون هم نمیدونند چرا؟ 

بعضی وقتها آدمها نمیدونند چی دارند. 

بعضی وقتها آدمها نمیدونند چی میخوان. 

بعضی وقتها آدمها خودشونو گم میکنند. 

من هم یه آدم هستم مثل بقیه ٬ ولی گل پسرم : 

مامان هرچقدر هم که ندونه چراحالش بده مطمئنه که بودن تو حالش رو خوب میکنه. 

مامان میدونه که تو بهترین نعمت خدا رو داره . 

مامان میدونه که تو هر حال خوش و نا خوشی فقط و فقط سعادت تورو میخواد. 

مامان میدونه که ممکنه آرزو رو گم کنه ولی آرزوش رو گم نمیکنه . 

آرزوی من همه سر سبزی توست. 

امیوارم من و تو باهم با انرژی بیشتری به فردا بگوییم : 

خوش آمدی زمستان.