مرور خاطرات ۱: خانم خونه .

قبل از اینکه پسرم به دنیا بیاد کلی کتاب راجع به بچه و بچه داری خوندم .البته تو وقتهای نا چیزی که لابه لای کار و زندگی پیدا میکردم. بارداری خیلی خوب و راحتی داشتم و نفهمیدم معنای ویار و تهوع صبحگاهی و درد دنده و ... 

تا آخر ماه هشتم رفتم سر کار و تو یک ماه آخر که منتظر اومدن گل پسر بودم کلی برنامه ریزی کردم برای اون ساعتهایی که آقا کوچولو میخوابند٬ تا از مرخصی دلچسب زایمان نهایت استفاده رو برده باشم.  

گل پسرم تو یک روز گرم تابستونی دنیا اومد .البته بقیه میگن زیاد هم گرم نبود ولی برای من که روزهای آخر٬ دیگه نفس کشیدن سخت ترین کار دنیا بود خیلی هم هوا گرم بود. 

 خونده بودم که نوزادها بین ۱۸ تا ۲۰ ساعت میخوابند٬ اما گل پسرم فقط ۸ تا ۱۰ ساعت میخوابید .یعنی با ما میخوابید و با ما بیدار میشد .و بدین ترتیب تمام مرخصی من خلاصه شد تو کارهای شریفی چون : شیردهی ٬ تعویض پوشک ٬ انواع بازیهای دورهء غارنشینی همچو دالی بازی و دست دستی و البته کارهای فرهنگی مثل : خواندن شعر عروسک قشنگ من قرمز پوشیده و یه توپ دارم قل قلیه و امثالهم که خودش تجربه ای بود بس شیرین. تو یک ماه آخر مرخصی ذخیرهء شیر هم به کارهای مذکور اضافه شد و چه سخت بود این پس انداز شیرهء جان.  

شد اول بهمن و برگشتم سر کار. از یک طرف دوری از پسرک و از طرف دیگه نگرانی شیر نخوردنش دست به دست هم دادند تا نتونم مثل سابق از کارم لذت ببرم. پسرکم شیر فریزری و غذای کمکی دوست نداشت  و من مجوربودم بخاطر مسافت زیاد محل کارم تا شهر حق خدادای پسرم رو از شیرهء جونم دور بریزم .غم و عذاب وجدان سنگینی ٬ روحم رو آزار میداد. جدای از این مسائل برای اینکه هر روز صبح مجبور نباشم گل پسرم رو بقچه پیچ کنم تو سرمای زمستون و ببرمش خونهء مامان شیرین (مامان خودم ) ٬ رفتیم و موندگار شدیم منزل پدری. 

همسرم هرشب به دیدنمون میومد و هر شب موقع خداحافظی میگفت : هر وقت کار کردن برات سخت شد ولش کن و تو دلش خدا خدا میکرد که از فردا دیگه نرم سر کار . من هم هر شب موقع خداحافظی میگفتم : که کارم رو دوست دارم و این روزها زود تموم میشه .ولی نمیدونم چرا هر روز از روز قبل طولانی تر و کسل کننده تر بود.پنج شنبه ها و جمعه ها که تعطیل بودم کلا به پختن غذای یک هفتهء آیندهء همسری و شستن لباسهای چرک یک هفتهء گذشتهء خودم و پسری و تمییز کردن و روبیدن منزل میگذشت و باز روز از نو و .... 

عید و ۱۳ روز تعطیلات و ۱۳ روز باهم بودن و ۱۳ روز باهم خندیدن و ۱۳ روز باهم زندگی کردن باعث شد تا فکر کنم که دارم چه روزهایی رو از دست میدم به بهانهء کارکردن . کی میگه ۱۳ عدد نحسیه ٬ که من تو همین ۱۳ روز عزمم رو جزم کردن برای مادری کردن و همسری کردن و اینجوری شد که بنده شدم : همسر نمونه ٬ مادر دردونه و خانم خونه.

و اینچنین گذشت ...(۲)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                  تابستان ۸۸      

 

  

پاییز ۸۸ - بععللله ٬اینجا خونهء خاله ست که هر جا دلمون میخواد سرک میکشیم. 

 

 

 

 

زمستان ۸۸-مشکلات لباس پوشیدن و زیادی تلویزیون نگاه کردن 

  

  

  

بهار۸۹ - گرگان 

 

 

 

بهار۸۹- مشهد (شاندیز)  

 

 

 

بهار ۸۹ - ایلیا و رقص پروانه ها  

 

 

 

 

  

بهار  ۸۹ - قیلولهء بهاری 

 

 

 

 

 

سیزده بدر ۸۹  

 

 

 

 

تابستان ۸۹ و آقای عشق عکس

  

 

 

 

  

تولد ۲ سالگی 

 

 

پ.ن.۱:یک روز که داشتیم عکسهای ایلیا رو نگاه میکردیم و کیفور شده بودیم به بابا مهران گفتم اون عکس کنار دیوار چقدر قشنگ شده .... واینجوری شدکه از اون به بعد آقا پسر ما قبول نمیکنه جایی غیر از کنار دیوار مذکور عکس بگیره.

 

پ .ن.۲ :قرار بود تولد ۲ سالگی ایلیا تو پارک و رستوران خلاصه بشه ولی همینکه آمادهء رفتن شدیم مامان شیرین ٬ بابا مرتضی ٬ داییها و خاله جون با کیک و کادو وارد شدند و اینجوری شد که خوش به حال ایلیا شد.