-
پاییز برگ ریز هزار رنگ
شنبه 30 آذرماه سال 1392 22:41
-
تیر عزیز
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 08:32
-
بهارانه
شنبه 4 خردادماه سال 1392 11:10
-
عید شما مبارک
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 22:01
-
بهمن
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 09:21
-
زمستانه
شنبه 30 دیماه سال 1391 19:37
-
آبان
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 20:01
-
باز هم مهر بازهم مهد
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 13:28
-
کلاغ دریایی
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 21:14
-
همین چند وقت پیش (3)
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 12:26
۴۵ دقیقه ست که داریم با هم کتاب آشنایی با مشاغل رو میخونیم و در مورد تک تک شغلها با هم صحبت میکنیم. - ایلیا جون بگو ببینم تو دوست داری چیکاره بشی؟ - مرغ ماهی خوار - چی؟؟ چرا؟؟!!!!! - چونکه هم پرباز (پرواز) میکنه ، هم بلده شنا کنه ، همینکه هر روز ماهی میخوره!! یعنی مادر به فدای اون همه فسفر سوزندن و استدلالهای...
-
تیر شادی ها
شنبه 31 تیرماه سال 1391 20:54
گاهی فکر میکنم به دنیا اومدم تا فقط شاهد شیرین زبونیها و شیرین کاریهای پسرم باشم.فکر میکنم رسالت من در این دنیا فقط قربون صدقه رفتن و فدا شدن برای این دوست داشتنی ترین موجود دنیاست. بعد از ذوق مرگ شدنها و دل ضعفه رفتنها که حالم جا میاد تازه یادم میاد که من یک مادرم...یک مادر... حس عجیبیه!مادر بودن با همه شیرینیها و...
-
بازی ، شادی ، خرداد
جمعه 26 خردادماه سال 1391 10:50
مامان : الو ..آقای آشنشانی؟ ایلیا: بله خانوم..من آقای آتشفشانم...خونتون آتیش گرفته؟ - بله ، لطفا آدرس رو یادداشت کنید. - آدرس نمیخواد..خونتون رو بلدم..الان زود میام! یک ثانیه بعد... - سلام من آتیشفشانی هستم..شما برید عقب ...من خودم تهنا (تنها) همه آتیشهاتون رو میشورم!! بک ثانیه بعد... - بفرمائید این هم خونتون هم...
-
صدای اردیبهشت
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 17:29
اردیبهشت خونه ما پر بود از صداها و نتهای رنگی... هنوز تب عشق رستاک و بارون بارون و رعنا فروکش نکرده ... تصمیم براین شد تا این عاشق سینه چاک، آموزش موسیقی رو شروع کنه. جلسه دوم کلاس موسیقی یک ربع بعد از شروع کلاس: -ایلیا چرا از کلاس اومدی بیرون؟! -من از این بچه بازیها خوشم نمیاد!!! -بچه بازی یعنی چی ؟ مگه دوست نداری...
-
فروردین و نصف جهان
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 12:57
امسال هم مثل سالهای گذشته تعطیلات نوروز ما با یک سفر، به یاد ماندنی شد. این اولین سفر ایلیا به شهر زیبای اصفهان بود. قبل از سفر برایش از دوری و سختی راه گقتم تا آمادگی شرایط سخت رو داشته باشه چون بابا مرتضی و مامان شیرین و خاله الی همسفرهای ما بودن و طبعا ایلیا صندلی مخصوص خودش رو نداشت. نداشتن صندلی مخصوص برای ایلیا...
-
آخرین خاطره اسفند ما
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 13:34
مخملک و دیگر ...هیچ!
-
من و ایلیا و بهمن
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1390 20:10
خب ...بالاخره بهمن سرد و تقریبا خشک امسال هم داره تموم میشه. تقریبا هیچ برفی بعد از بارش روی زمین نمی موند تا بتونیم برف بازی کنیم. و به لطف کم لطفی آسمون ما تمام روزهای سرد بهمن رو تو خونه گذروندیم.با پسرم نقاشی کشیدیم ،کتاب خوندیم ،رقصیدیم، آشپزی کردیم و صد البته گل کوچیک زدیم. حاصل همه این فعالیتها این شد که پسرکم...
-
همین چند وقت پیش ( 2 )
دوشنبه 26 دیماه سال 1390 15:25
ایلیا دوباره بخاطر عفونت مکرر گوش به مهدکودک نمیره ( البته به توصیه پزشک )... ایلیا : مامان من مهد کودک نمیرم یعنی بزرگ شدم؟ من: خیلی نه...نمیری چون آقای دکتر گفته نری ، تا خوب بشی. ایلیا: مرسی آقای دکتر ...آخه من میخواستم صبح کارتون ببینم! ایلیا از خواب بیدار شده و منتظر عصرونه ست ...با دیدن کوکوسبزی با یه حالت اخم و...
-
از تیر تا یلدا...
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 17:15
نمیدونم چی باعث شد که این چند ماه وبلاگ پسرکم رو به روز نکنم...شاید تنبلی خودم...شاید چون ایلیا دیگه مهد نمیره و تمام وقت منو میگیره و من تقریبا هیچ وقت اضافی ندارم...شاید... بهرحال دوست ندارم این اتفاق دوباره بیفته. یلدا مبارک...
-
تولدت مبارک
شنبه 25 تیرماه سال 1390 14:34
امروز سومین زادروز بزرگترین معجزه من است،باشد که مبارک باشد. ایلیای بی حوصله و بی تابِ هدایا! امسال هم مثل پارسال یه تولد کوچولو داشتیم با حضور خانوادهء مادری . امسال هم مثل هر سال، مثل هر روز، مثل هر ساعت، مثل هر دقیقه، مثل هر ثانیه و مثل هر لحظه "خدایا شکرت".
-
دوباره مهدکودک ...
جمعه 6 خردادماه سال 1390 14:31
با شروع خرداد ماه ایلیا دوباره به مهدکودک میره.شروعی دوباره بعد از یک غیبت 8 ماهه.از اینکه به مهد میره خیلی خوشحاله.تقریبا هر روز خودش صبح زود بیدار میشه و مثل یک آقای وظیفه شناس صبحونه میخوره و بی هیچ دردسری لباس میپوشه و آماده میشه برای رفتن. پی نوشت:روز مادر را به همه دوستان گلم و مادران عزیز تبریک میگویم. خداوندا:...
-
اردیبهشت ...
جمعه 6 خردادماه سال 1390 14:22
هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم یک شب دوری از پسرم تا این اندازه بی تابم کنه.بارها پیش آمده بود که مجبور بودم برای انجام کاری ساعتهای طولانی پسرم رو پیش مامان خودم یا مامان همسرم بگذارم ولی هیچ وقت پیش نیامده بود که حتی برای یک شب دور از هم بخوابیم. طبق معمول ماجرا از خونه مامان شیرین (مامانم) شروع شد.بارها اتفاق افتاده...
-
از پارسال تا امسال...
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 20:10
هفته اول بهمن ۸۹ مادربزرگ خوب قصه ها رفت.... ایلیا متحیر و وحشت زده از اینهمه آدم سیاه پوش٬ از اینهمه شیون و از اینهمه اندوه. ایلیا:مامان ناحارتی (ناراحتی)؟؟ میگم: بله مامان جون٬ خیلی ناراحتم. میگه:چرا؟ میگم:چون مامانی رفته. میگه :ناحارت نباش ٬ زودمیاد. میگم:نه مامان جون٬ دیگه نمیاد.رفته بهشت.هر کسی بره اونجا دیگه...
-
۳۰ ماه باهم...
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 12:16
طفلکم دیروز چه نحیف بود و ناتوان...امروز ابر مردی شده برای خودش .با حضور این ابر مرد کوچک گاهی فراموش میکنم که آرزویی هم هست و هر بار که قد و قامت ۹۸ سانتی اش را مرور میکنم دلم پر میشود از شکوه خلقتش.عاشق این عشقی هستم که گاه معترضم میکند برای دور شدن از خودم و گاه تا عرش می بَرَدم. امروز بعد از گذشت ۳۰ ماه٬گویی ۳۰...
-
هین چند وقت پیش ...(۱)
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 12:13
توی بغلم نشسته و داریم با هم وبلاگ نوژا رو میخونیم.با تعجب میگه: مامان ببین چشمهاش چگد (چقدر) بزرگه! میگم :بله چشمهاش درشت و قشنگه . میپرسه : چرا چشمهای تو بزرگ نیست؟ میگم : خوب هر کسی قیافهء خودش رو داره. از بغلم پایین میپره و میره پی بازی ٬ چند دقیقه بعد در حالیکه دایناسورش رو در آغوش کشیده برمیگرده کنارم و میگه :...
-
خداحافظ پاییز
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 00:44
عجب فصلی بود پاییز امسال. پر بود از روزها و ماجراهای بد و خوب. جراحی ایلیا ٬ از پوشک گرفتن ایلیا ٬ اولین آرایشگاه ایلیا ٬ تولد خودم و مهرانم و خاله الهام ٬ سفرمون به جزیرهء زیبای قشم ٬ ورود یک عضو جدید به خانواده : الهه جون نامزد دایی امیر و شب یلدایی به یاد موندنی در منزل الهه جون . و اما ایلیا و پاییز... این روزها...
-
مرور خاطرات ۲ : گل پسرم ....
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 08:58
گل پسرم تا یکسالگی تقریبا بچهء آرام و ساکتی بود و در کمال سکوت و آرامش حس کنجکاویهای کودکانه اش رو ارضا ء میکرد .بی خیال به دنیای اطرافش به کشف سرزمینهای تازه ای مثل توی کابینتها و کمدها ٬ داخل کشوها و زیر میز میپرداخت و سعی میکرد اسرار مهمی همچون چرخش لباسشویی و اینکه صدای تلفن از کجاش در میاد رو کشف کنه.مثل بقیه بچه...
-
مرور خاطرات ۱: خانم خونه .
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 21:06
قبل از اینکه پسرم به دنیا بیاد کلی کتاب راجع به بچه و بچه داری خوندم .البته تو وقتهای نا چیزی که لابه لای کار و زندگی پیدا میکردم. بارداری خیلی خوب و راحتی داشتم و نفهمیدم معنای ویار و تهوع صبحگاهی و درد دنده و ... تا آخر ماه هشتم رفتم سر کار و تو یک ماه آخر که منتظر اومدن گل پسر بودم کلی برنامه ریزی کردم برای اون...
-
و اینچنین گذشت ...(۲)
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 17:50
تابستان ۸۸ پاییز ۸۸ - بععللله ٬اینجا خونهء خاله ست که هر جا دلمون میخواد سرک میکشیم . زمستان ۸۸-مشکلات لباس پوشیدن و زیادی تلویزیون نگاه کردن بهار۸۹ - گرگان بهار۸۹- مشهد (شاندیز) بهار ۸۹ - ایلیا و رقص پروانه ها بهار ۸۹ - قیلولهء بهاری سیزده بدر ۸۹ تابستان ۸۹ و آقای عشق عکس تولد ۲ سالگی پ.ن.۱:یک روز که داشتیم عکسهای...
-
و اینچنین گذشت ...(۱)
شنبه 24 مهرماه سال 1389 17:56
ایلیا ۱۵ دقیقه بعد از تولد پسر خالهء کلاه قرمزی که معرف حضور هستند ٬ ایشون ایلیا شونند٬ ۷ روزه از قزوین. ...یک ماه بعد... دوماهگی.گل پسرم واسهء فرشته هایی که تو خواب دیده لبخند میزنه. شما میتونید یک گل پسر سه ماهه رو جلوی دوربین ثابت نگه دارید ؟ ما که نتونستیم. ۴ ماهگی و عشق توپ وقتی یک بچهء ۵ ماهه محو تماشای لوستر...
-
تلخ نامه
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 14:39
میخواستم اولین خاطرهء این وبلاگ از شیرین کاریها و شیرین زبونیهای قندِ عسلم باشه ولی حالا بعد از حدود دو ماه تأخیر میخوام از روزهای تلخی که گذشت بنویسم. از درد و عفونت گوش ٬ از ناله ها و شب بیداریهای مکرر ٬ از داروها و آنتی بیوتیکهای رنگارنگ ٬ از ساعتها موندن تو نوبت ملاقات با دکترهای مختلف ٬ از بیمارستان. بیمارستان و...